تا انتها حضور

علي زيتن

تا انتها حضور


فاطمه زيتن

حياط و در و ديوار خانه از انوار خورشيد قرمز شده بود پيراهن تا زير زانو و شلوار گشاد سفيد رنگي را كه به تن داشت رنگ خوشايندي از اين انوار كه ديگر گرمي خود را نداشتند ، گرفته بود .
باشنيدن صداي الله اكبر لبهايش را كه از خشكي به هم چسبيده بود باز كرد و گفت : بسم الله الرحمن الرحيم .
كف دستهايش را بهم چسباند ، جلوي صورتش گرفت و سرش را تا زانو پايين آورد . سرش روي بدنش سنگيني مي كرد . به طرف ساختمان رفت در را كه باز كرد پدرش گفت : حمام آفتاب گرفتي ، نه ؟ خوش گذشت ؟
مادرش سر را تكان داد و استكانهاي چاي را به آشپزخانه برد .
چشمانش از گرمي آفتاب سرخ بود. برادرش گفت: برو آب بخور، تشنه اي.
پدر گفت: همين ديگه. طرفداري اش مي كني. هر روز يك رنگ مي شود. قبلاً كه حرف بهش مي زدي، داد و فرياد و بد و بي راه مي گفت. الآن ساكت شده و با حرف نزدنش آزارت مي ده.
بغض گلويش را مي فشرد. زير لب چيزي را زمزمه كرد و سعي كرد تا از جاري شدن اشك هايش جلوگيري كند. سريع به طرف اتاقش رفت. كليد را از جيبش درآورد. به داخل رفت و در را محكم پشت سرش بست و آن را قفل كرد. سرش را كه برگرداند چشمش به صليب بزرگي كه روي ديوار بود افتاد. قطره اي اشك از چشمانش سرازير شد. آب دهانش را قورت داد. با دست چشمانش را پاك كرد. حضور يك نفر را در اتاق احساس مي كرد. با تمام وجود دوستش داشت. فقط او بود كه حرف هايش را مي شنيد. او بود كه با حرف هايش آرامش مي كرد. چرا به دادش نمي رسيد؟
صداي ظرف‌هايي كه شكسته شد او را متوجه فضاي بيرون از اتاق كرد. پدر نعره مي كشيد. مادر مي گفت: اين يك هفته كه من نبودم با او چه كار كردي؟ باز كتكش زدي؟ وادارش كردي بخواب؟ بهش گفتي نوار گوش نده؟ بهش گفتي چيزي ننويسه؟ چه بلايي سرش آوردي؟
برادرش، امين، به آنها گفت: ساكت. شما مشكل خودتون را حل كنيد. به او چه كار داريد. به خاطر همين كارهاي شماست كه معلوم نيست داره چه كار مي كنه. به خودتون نگاه كنيد بعد از بيست سال زندگي حالا موقعِ...
نتوانست به حرفش ادامه دهد.
دلش به حال امين مي سوخت. چه صبري داشت! بر زمين دراز كشيد. چشمانش را بست و زير لب زمزمه اي كرد.
دلش مي خواست به زندگي سه سال پيش برگردند. دلش مي خواست كارهايي را كه دوست دارد انجام دهد. همه ي راه ها براي دوري از اين زندگي نكبت بار مي دانست. ديگر خسته شده بود. بلند شد و از بسته بودن در اطمينان پيدا كرد . ضبط را روشن كرد و صداي آن را تا آخرين درجه بالا برد . صداي بيرون را نمي شنيد ولي مي دانست اكنون پدر فرياد مي كشد. مي دانست براي مادر و برادرش كه بيرون هستند خطر وجود دارد. مي دانست كه لجبازي بي فايده است. روزي در اتاق باز مي شود. روزي بايد از زنداني كه براي خود ساخته است خارج شود. روزي كه ديگر شايد همه چيز تمام شود.
اي كاش مي توانست فرار كند. محيط بيرون را هم دوست نداشت. از آن مي ترسيد. مي دانست كه آنجا هم طاقت نمي آورد. خطرات بيرون را هم مي شناخت. اين راه هم راه مناسبي نبود. كسي در اتاق نگاهش مي كرد. كسي كه به او آرامش مي داد.
مي چرخم و مي گردم و مي نوشم از اين جام
بي خود شده از خويشم و از گردش ايام
اين عشق الهي است
ناخودآگاه از جا برخاست. دست هايش را رو به آسمان بلند كرد. مي چرخيد و مي رقصيد و زير لب چيزي را زمزمه مي كرد. اشك از چشمانش جاري بود. حافظ و سعدي و فريدون و سهراب بر ديوار مي خنديدند. او نيز مي خنديد.
آرمش برگشته بود. دلش از شادي پر بود اما چشمانش همچنان مي گريست. ناگهان چشمش به چاقوها و خنجرهايي كه از پدربزرگش به او رسيده بود و بر ديوار آويزان بود، افتاد. ايستاد. ضبط خاموش بود. چند ساعتي گذشته بود. در حالي كه نامتعادل راه مي رفت به طرف آنها كه از برخورد نور مهتابي مي درخشيدند رفت. خنجر بزرگي كه بر دسته اش نقش گوزني بود را برداشت. اين راه راه آخر بود. محكم خنجر را در دست گرفت. نوكش را بوسيد. به اطرافش نگاه كرد. به اطاقي كه گر چه پنجره نداشت ولي دوستش داشت. كسي در اتاق بود. نگاهش مي كرد. كسي كه او مي فهميد. مي ترسيد اما كاري بود كه همه را راحت مي كرد. مادرش ديگر غصه ي بدخلقي پدر را نمي خورد. برادرش ديگر براي خواهر كوچك خود ناراحت نمي شد. شايد پدرش بعد از او نسبت به مادر و امين مهربان مي شد. باور كرده بود كه مشكل فقط اوست. به گمانش تنها او در اين دنيا اضافي است كه بايد برود. حافظ و سعدي و فريدون و سهراب بر ديوار ساكت بودند. سهراب ديگر نمي خنديد. آشنا نگاهش را از او پنهان مي كرد. قلبش به شدت مي تپيد. بايد نظر سهراب را مي پرسيد. در حالي كه چاقو در دستش بود از كتابخانه ي كوچكش، هشت كتاب را برداشت. چشمانش را بست و كتاب را گشود.
امشب در يك خواب عجيب رو به سمت كلمات باز خواهد شد...
در حالي كه ادامه‎ي شعر را زير لب زمزمه مي كرد چاقو را بر ديوار آويزان كرد و بلند گفت: داخل واژه ي صبح، صبح خواهد شد. به طرف در اتاق رفت. در را باز كرد. ظرف هاي شكسته شده بر زمين پخش بود. صندلي ها افتاده بود و پدر، امين را كه به طرف بالكن مي دويد دنبال مي كرد. چشمانش را بست. نمي خواست چيزي را ببيند. صداي برخورد جسم سنگيني بر كف حياط باعث شد كه به طرف بالكن برود. مادر كه صورتش زخم بود در گوشه ي بالكن در حالي كه پاهايش را به شكمش چسبانده بود موهايش پريشان بر شانه هايش ريخته بود. آرام مي گريست. امين به ميله ها تكيه داده بود و به حياط نگاه مي كرد.
بر جايش ميخكوب شد. هيكل بزرگ پدر بر زمين افتاده بود پاهايش سست شد بر زمين نشست و از ميان نرده ها به پدر نگريست ميله هاي زندان شكسته شده بود. چه قدر سكوت خانه سهمگين بود.
به اتاقش بازگشت چشمش به صليب بزرگي كه بر ديوار آويزان بود افتاد. شادي و غم با هم در قلبش رخنه كرده بود. قلم را برداشت. از شوق رهايي چون كودكي كه براي اولين بار قلم به دست مي گيرد چندين بار آن را در دستش چرخاند. و در دفترش كه مدت ها بازنشده بود نوشت.
به نام خدا
سپهري مي گويد : سايه بان آرامش ما، مائيم. منظور از ما ...
پايان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30246< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي